سلام...
سی و یک سال پیش در چنین روز و چنین ساعتی از بطن پر مهر مادر جدایم ساختند و مرا در مسافرخانه ایی به نام دنیا به ودیعه نهادند...
امروز به نیکی میدانم در این عمر آنگونه که باید نبودم، چه راههایی که به اشتباه رفتم و چه زمانهایی که از دست دادم...
نه عمر بر طاعت خدای رفت و نه بر رضای صاحب امر. صد حیف که هدیه ی امروزم به خود ، آه است و آه و آه. و کاش اینگونه نبود...
خدایا:من همچنان طفل صغیر و بیچاره توأم، رهایم نکن که دیگر طاقت دوری ندارم...
و من همچنان برای آمدن روزهای خوب با شما بودن ،لحظهها را میشمارم...
اندکی صبر سحر نزدیک است...
برایم دعا کنید که سخت محتاجم...